روز عید فطر

دیروز مامانم منو زد. اصلا نه قبلش رو یادم مونده نه بعدش رو. اما این از ذهنم بیرون نمیره. بعدم رفت برام عیدی خرید. ولی خیلی دلش نمیخواست عیدی رو بهم بده. فکر نکنم دلش میخواست. دلش میخواست من برم ازش معذرت خواهی کنم (!) و کلی تشکر کنم و بابت همه آزارهایی که خودش و پسرش بهم رسوندن ممنونشون هم باشم. خب من این کارو نکردم. اصلا دلم هم نمیخواست بدونم برام چی خریدن. این باعث میشه یه دختر قدرنشناس باشم؟ شاید. اما الان بیشتر از این حرفا روی روحم خنجول کشیدن که بخوام به این موضوع اهمیت بدم.

صبح برای صبحانه بیدارم کردن، در سکوت صبحانه خوردیم. بدون اینکه آزارم به کسی برسه یه گوشه برای خودم نشسته بودم که مامانم مثلا رو به بابام شروع کرد به حرف زدن : این لباسا رو ببریم مغازه عوض کنیم من سایز خودم بردارم.
بابا: نه خودش میپوشه. بیا برو اینا رو بپوش (رو به من). من سرمو بالا نیاوردم. هیچی هم نگفتم. بابام مخمو تیلیت کرد که برو بپوش پاشو برو امتحان کن و این حرفا. بلاخره بلند شدم. با اکراه. دلم نمیخواست جدا ولی بلند شدم. بابا سه تا کیسه خرید رو داد دستم و یه چیزایی در موردشون گفت ولی نمیفهمیدم چی میگه. چون مامانم از اون ور داشت غرغر میکرد. میگفت هدیه زوری که نیست نمیخوام بره بپوشه اینجوری با اکراه. مثل بچگیاش میمونه که هیچی راضیش نمیکرد . اینو که گفت کیسه ها رو پرت کردم یه گوشه و رفتم توی اتاقم. هم کتک بخور، هم زندگی ت زهرمارت بشه، هم حرف بشنو! هنوز اینقدر خار و خفیف نشدم که واسه چهار تا تیکه لباس حاضر بشم همه جوره حرف بشنوم. در ادامه حرفاش گفت: دیروز رو زهرمارمون کرده حالا دوقورت و نیمشم باقیه!!!!


دیروز بعد اینکه همه از خونه رفتن بیرون، تا قبل اینکه برگردن یه گوشه کز کرده بودم و انواع و اقسام نقشه ها رو توی ذهنم مرور میکردم. اینکه بذارم ازینجا برم. لااقل تا وقتی امتحانام تموم شه. چون تو این محیط اصلا نمیتونم درس بخونم و بدجوری هم عقب افتادم. اول میخواستم برم خونه خاله م. ولی اونا اسباب کشی دارن. عمه هام هم اصلا عمه نبودن برام که بخوام برم خونه شون! بعد به ذهنم رسید که برم خوابگاه پیش یکی از بچه های دانشگاه. اما محیط خوابگاه رو دیدم. اونا به زحمت برای خودشون جا دارن. منو نمیتونن جا بدن. بعد فکر کردم برم یه هتل ده روز بمونم. نمیدونم برم یا نرم. نمیدونم رام میدن یا نه. یه دختر مجرد رو راه میدن؟ از خودم هم هیچی ندارم. نه یه خونه دارم نه یه ماشین دارم نه پول اجاره خونه دارم. یک انسان کاملا مفلوکم که با این سن و سال نمیتونم برای خودم کاری کنم. بعد فکر کردم شاید اگه یه کار پیدا کنم، بتونم یه اتاقی چیزی اجاره کنم که فقط ازینجا برم. شاید اگه برم اینقدر ازشون بدم نیاد. اینقدر بهم آزار نرسونن و اینقدر حالم بد نباشه. خیلی بچه بی دست و پایی م. از این همه بی عرضگی خودم نفرت دارم و نمیدونم باید چیکار کنم. کاش میدونستم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها