بابام امشب هم خوابید و من نرفتم ببینم برای من چی خریده. چه جور دختری هستم من واقعا خجالت نمیکشم؟

اینا حرفاییه که مامانم بهم زد.

چرا وقتی دلم خوش نیست باید برم ببینم برام چی خریدن؟ چرا اعتراف نمیکنن اشتباه کردن؟ چرا اصرار دارن که من مقصر همه چیزم؟ از برداشتن سوئیچ تا کتک خوردن، تقصیر خود منه. من چرا قبول نمیکنم تموم شه بره؟

امروز راحت باهاشون حرف زدم. حرف زدم و هر جمله ای که میگفتم با خودم میگفتم: ازینجا میرم. یا میگفتم: فکر نکن همه چیو یادم رفته.

البته باز هم دعوام شد. سر اینکه مامان صدام کرد تو آشپزخونه و گفت کمکش کنم. و منم کمک کردم اما باید خودم میفهمیدم که باید برم سالاد درست کنم. خودم علم غیب داشتم آخه. تهش به این نتیجه رسیدیم که هر چی کمتر حرف بزنیم بهتره و در سکوت ناهارمونو خوردیم.

می تونن تا ابد ازم ناراحت باشن این انتخاب خودشونه. همونطور که من انتخاب کردم که نبخشم. باید ببینم فردا میتونم درس بخونم یا نه. چون پس فردا قطعا میفتم. امتحان امروز که چیزی نزدیک به افتضاح بود.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها