هر بار که یه چیزی می شد می گفتم میام اینجا مینویسم و ثبتش میکنم. ولی دیگه واقعا حوصله ندارم. وگرنه باید همه ش اینجا باشم. همه ش داره یه چیزی میشه

اون پسره که باهاش قهر بودم عن آقا بالاخره فهمید که باهاش قهرم. دیشب از ساعت 9 تا 12 باهام داشت حرف میزد. البته بیشتر زر می زد تا حرف. نمیخواستم اعتراف کنم اما با وجود اینکه بخاطر حرفاش نبخشیدمش دیگه از دستش عصبانی نبودم. الان هستم. دیشب هم یه خوابای مزخرفی دیدم که عن آقا توش بود. از دستش تو خوابم راحت نیستم.

یه جاهایی باید می بود که نبود و یه جاهایی هم نخواهد بود و من از این بیشتر از هر چیزی ناراحتم. با اینکه میدونم نباید باشم. خودشو جر داد که من این حرفا رو بهش بگم ولی نمیگم. یه جاهایی واقعا دلم میخواست بتونم باهاش حرف بزنم اما نمیتونستم. غرورمو نمیشکنم به این راحتیا. ولی اونم سعی نکرد باشه و اهمیتی نداد. اون موقعی که واقعا ناراحت بودم تو اوج ناراحتیم اون حرفای مزخرفو تحویلم داد و بعدش که واقعا نیاز داشتم بهش کلا نبود و دیگه الان مهم هم نیس. میخواستم باشه. تو خیالاتم. اما نشد و خیالاتم ته کشید و با واقعیات روبرو شدم. بدترین چیز برای یه رابطه همینه. که دختر با واقعیات روبرو بشه. اون وقته که عقلش سکانو میگیره دستش و یه دختر عاقل هرگز خودشو کوچیک و بدبخت یه پسر نمیکنه. ازین به بعد زجر هم بکشم برام مهم نیس. خودم تنهایی زجر میکشم


مشخصات

آخرین جستجو ها