عجیب و غریب



یه تصمیم اشتباه

و مسیر زندگی م عوض میشه

نمیدونم چقدر خوب شد یا چقدر بد

میدونم که دلم برای دویدن تنگه

دلم برای جنگیدن تنگه

دلم برای یکه تاز بودن تنگه

در حالیکه الان از ترس زمین خوردن نمیتونم درست قدم بردارم، رویای دویدن تو سرمه

این یه احساس فوق العاده بده

این مزخرفه

این مثل یک قفس میمونه


خواب دیدم که میدوم. می پرم و فرود میام و این جسم دیگه زندون آرزوهام نیست. خواب دیدم هیچ دردی احساس نمی کنم و اطرافم رو کامل درک میکنم. خواب دیدم آرزوهای کوچیکم رنگ باختن و چشمانم به دنیای بزرگتری باز شده. خواب دیدم لبخند می زنم و با خودم میگم : آزادم . آزاد


شده تا حالا از خواب بیدار شین و چند ثانیه ندونین کجایین؟ برای چند ثانیه روحتون هنوز به دنیایی که توش بوده وابسته باشه و فکر کنین توی دنیای دیگه ای هستین؟ خیلی حس مزخرفی بود وقتی بیدار شدم و با وجود مقاومت های مغزم فهمیدم همه ش خواب بوده.




امروز احساس کردم که واقعا واقعا از ته قلبم دلم میخواد یه نفر کنارم باشه که فقط تو بغلش گریه کنم و اونم نپرسه چرا فقط بغلم کنه. ولی کسی نیست که درکم کنه بنابراین اشکای خائنم رو پشت پلکای داغم نگه میدارم. اینم یه جور عذابه دیگه. و منم شدیدا خودم رو مستحقش میدونم. چرا؟ نمیدونم. احساس داغونیه که دارم و خوب نمیشه. خوب نمیشه . خوب نمیشه .


الانم دارن سعی میکنن راهشونو پیدا کنن که خودشون و جذبه منو با هم بریزن. ولی من حرفه ای تر از این حرفام. اصلا فکرشم نکنین. برگردین به اشک دونی و منو با احساس پوچی مزخرفم تنها بذارین.


اینکه تنها جایی که می تونم این حرفا رو بزنم این وبلاگ خلوته خیلی اسفناکه. حتی دفترخاطرتم هم نمیخواد بدونه.

یه کیسه یخ گذاشتم روش که مرهم بشه. ولی یخ هم بعد یه مدت میسوزونه.

اصلا چرا اینجا هم نمیتونم بگم دردم چیه؟

درد دارم.

د

ر

د



وقتایی که حالم بهتره رو دوست دارم. نه که چیزی رو فراموش کنم فقط برای یه مدت کوتاهم شده بهش فکر نمی کنم.

دلم میخواست وقتی میریم خونه جدید منم یه آدم جدید بشم. دیگه یه دختر منظم باشم که 10 شب میخوابه و 6 صبح بلند میشه! هر روز صبح ورزش میکنه، شبا حتما مسواک میزنه و نخ دندون میکشه. روزها سه ساعت حداقل مطالعه میکنه و هر روز گرد و خاک کتاب هاشو میگیره. ساعت 3 و 4 برای خودش غذا درست میکنه و ساعت 6 و7 هم دوباره ورزش میکنه. بعضی از روزها رو فقط به دوستاش اختصاص میده و حتما دو هفته یه بار به دیدن دوستاش میره. در طول روز کارهای دانشگاه و پایان نامه شو انجام میده و وقتی شب میشه ساعت ده در حالی که داره از خستگی میمیره به رخت خواب میره. نگم که اتاقشم مرتبه و بوی عود و گل میده.

بعد به این نتیجه رسیدم که من اگه همچین دختری میخواستم باشم همین الان. همین چند روز باقی مونده تا رفتن هم میتونستم منظم باشم. البته شاید یه تغییر بزرگ، باعث بشه که اونی باشم که همیشه از خودم انتظار دارم. بهرحال واضحه که باید براش تلاش کرد و فقط آرزو کردن باعث نمیشه به چیزی برسیم.

حال جسمی م خوب نیست. نمی دونم چمه. بی اشتهایی ناجور، دل پیچه و سرگیجه . فکر کنم دارن ذره ذره مسمومم میکنن!


بهم میگن که چرا کادوهاتو باز نمیکنی؟ چرا اینقدر منو سین جیم میکنن آخه. چی بگم؟ الان واقعا چطوری جواب بدم؟

سکوت.
سکوت.
سکوت.

مامان: وقتی دیوار میشه کفرمو در میاره! دیوار رو با منه! :)) وقتی جوابی ندارم و حرفی نمیزنم در واقع دیوار شدم. بابا: چیو بگه؟ مامان: نمیگم. بابام به من: چیو بگی؟ من:سکوت! مامان و بابا: حرف بزن! من: دلم نمیخواد!!!!!

بابام اومد کنارم گفت: مامانت ناراحت میشه ها. حالا قبلا یه بحثی(!) پیش اومده بود ودلخوریم الان که دیگه نباید .
- من هنوزم دلخورم!
- خب ما هم ناراحتیم!
- خب باشین!
- خب تو هم باش!
- من که از اولم "باش" بودم! مگه از اول اصلا مهم بود براتون؟

پایان مکالمه.

یه جوری با آدم برخورد میکنن که احساس یه بچه 12 ساله تخس زبون نفهم رو دارم!!! قشنگ گاهی فکر میکنم که اینجوری م. بچه ای که هیچ وقت حرف ننه باباشو گوش نمیده. خدا رو شکر دیگه 12 سالم نیست و دوران لجبازی م به سر اومده. من فقط ناراحتم. نارااااااااااااااااحت. چرا اینو نمیفهمن و خیال میکنن دارم باهاشون لجبازی میکنم؟ حوصله م زیادی کرده که با اینهمه مشغله لجبازی کنم؟!


قطعا هر انتخابی که در ادامه زندگی م انجام میدم در راستای رفتن از این خونه و مستقل شدنه. می دونم که سر همین حتما کلی ماجرا خواهیم داشت. و نمیذارن برم!! میدونم اینو. ولی به هر قیمتی شده باید برم. زرنگ باشم میتونم تا دو سال دیگه جمع کنم و برم. شده برم واحد بغلی رو اجاره کنم بشینم، ولی برم.

طبق معمول هر روزه مامان نمیذاره یادم بره که اون روز چیکار کرد. نه که من یادم بره. اما مامان خیلی دوست داره که در موردش مدام تیکه بندازه. بازم بهم ثابت کرد که پسرشو تو یه لول دیگه ای دوست داره. به من میگه من فکر میکردم تو همراه و همفکر منی! آخه من چرا باید با کسی که 25 سال از من بزرگتره همفکر باشم!!! دنیای منو شما کاملا متفاوته. شما دوست داری من همفکرت باشم که مشکلی برات ایجاد نکنم. که مطیع باشم و هیچ وقت لازم نباشه نگرانم باشی. همیشه هم همین بودم. تا اینکه کم کم یاد گرفتی نگرانم نباشی. این جای خوشحالی داره. ولی تو مرحله بعد منو کلا از معادلاتت حذف کردی. فکر کردی اگه قراره یه نفر ضربه بخوره از بین بچه هات، اشکالی نداره اون یه نفر من باشم. چون من زیادی خوب بودم برات. نباید اینقدر خوب می بودم. باید وقتی میتونستم دوست پسر می گرفتم، با دوستام تا نصفه شب بیرون ول میچرخیدم، چند تا مشروطی میاوردم تا الان از من توقع بیجا نداشته باشی. ازم نخوای همه مشکلات اعضای خانواده رو "من" تحمل کنم. از من نخوای هی صبوری کنم. هی صبوری کنم. هی صبوری کنم. تا کی؟ کی این سلسله توقعاتتون از من تموم میشه؟ بالاخره یا منو به عنوان آدم بزرگ قبول دارید یا نه. اگه قبول ندارید اینقدر از من توقع نداشته باشید آدم بزرگ باشم. اگه قبول دارید هم پس دست از سرم بردارید و هی پیله نکنید. نمی دونم اینجا آدمم یا زندانی.
یه روز بهم میگی تو اینقدر عاقلی که انگار یه بار به دنیا اومدی و همه اینا رو تجربه کردی. یه بار بهم میگی عقل نداری. چرا تکلفتونو با خودتون و من مشخص نمیکنید؟ چی م من؟ از نظر شما من چی م؟

ظاهرا برای استقلال، باید برم کارگری کنم چون اینقدر اوضاع اقتصاد کشور خرابه که بعد از 6 سال درس خوندن تو یه رشته، هیچ کاری نمیشه که برام پیدا بشه. همه رزومه قوی میخوان و منو هیچ کجا قبول نمیکنن. مگر همین که برم کارگری کنم. که با اونم مشکلی ندارم. میرم. شروعش از همین تابستونه. از چند روز دیگه که امتحانام تموم شه.

بابام امشب هم خوابید و من نرفتم ببینم برای من چی خریده. چه جور دختری هستم من واقعا خجالت نمیکشم؟

اینا حرفاییه که مامانم بهم زد.

چرا وقتی دلم خوش نیست باید برم ببینم برام چی خریدن؟ چرا اعتراف نمیکنن اشتباه کردن؟ چرا اصرار دارن که من مقصر همه چیزم؟ از برداشتن سوئیچ تا کتک خوردن، تقصیر خود منه. من چرا قبول نمیکنم تموم شه بره؟

امروز راحت باهاشون حرف زدم. حرف زدم و هر جمله ای که میگفتم با خودم میگفتم: ازینجا میرم. یا میگفتم: فکر نکن همه چیو یادم رفته.

البته باز هم دعوام شد. سر اینکه مامان صدام کرد تو آشپزخونه و گفت کمکش کنم. و منم کمک کردم اما باید خودم میفهمیدم که باید برم سالاد درست کنم. خودم علم غیب داشتم آخه. تهش به این نتیجه رسیدیم که هر چی کمتر حرف بزنیم بهتره و در سکوت ناهارمونو خوردیم.

می تونن تا ابد ازم ناراحت باشن این انتخاب خودشونه. همونطور که من انتخاب کردم که نبخشم. باید ببینم فردا میتونم درس بخونم یا نه. چون پس فردا قطعا میفتم. امتحان امروز که چیزی نزدیک به افتضاح بود.


می فهمم که آدم هایی هستن با یه سری مشکلات که دردهای من براشون خنده دار بنظر میاد. میفهمم که اصلا شاید دردی که دارم ازش حرف میزنم به نظر خیلیا واقعی نباشه و فکر کنن که من فقط یه بچه لوس و ننرم. 

خودم هر روز به این فکر میکنم که آیا من یه بچه لوس و ننرم؟ یا جدی دارم اذیت میشم؟ وقتی وبلاگ بعضی ها که از قدیم دنبال میکردم رو میخونم میبینم که چقدر مشکلات بدی دارن و چقدر قوی ن. یا لااقل چقدر قوی بنظر میان! و در عوض من، سر چه چیزایی ابراز ناراحتی میکنم!

بعد به این نتیجه رسیدم که بعضی مشکلات خیلی عظیم هستن و واقعا تحملشون سخته. اما مشکل من خیلی ریز و کوچولوعه. مث یه سوزن خیلی باریک میمونه. یه سوزن که هر بار توی قلبم فرو میره. شاید بیست سال اول تحملش راحت باشه ولی بعد یواش یواش دیگه چیزی از اون قلب باقی نمیمونه. و بعد منفجر میشه در حالیکه همه انتظار دارن باز هم صبوری کنی اما تو دیگه نمیتونی و مغزت داره از این همه نفهمی آدمای دور و برت تیر میکشه.

دارم هر روز به خودم ثابت میکنم که من لوس و ننر نیستم. من دارم برای احترام خودم میجنگم. برای عزت نفس خودم می جنگم و هر جنگی هم تلفاتی داره که اونم در این مورد خودم هستم. ولی ترجیح میدم بمیرم اما دیگه کسی بهم توهین نکنه چون دخترم. بهم توهین نکنه چون زور بازو ندارم. منو کمتر از خودش نبینه چون صبوری میکنم و حرفی نمیزنم. هر وقت عصبانی و ناراحته منو زیر دست و پاش له نکنه چون مهربونم. واقعیت اینه که میتونم باز هم تحمل کنم، اما نمیخوام تحمل کنم. من ضعیف نیستم، قابل احترامم و همه باید اینو بدونن. 


باید چیکار کرد وقتی که برادرت ساعت 2.30 شب یواشکی از خونه میره بیرون که سیگار بکشه و کسی نفهمه؟

باید به مامان بابام بگم یا نباید بگم؟ اگه نگم چی میشه؟ اگه بگم چی میشه؟



بعدا نوشت:
گفتم و هیچی نشد. همونطور که مجوز داره هر وقت حالش بده منو با ماشین زیر کنه؛ با همون مجوز می تونه تا ساعت سه صبح پیش عملی های معتاد توی کوچه سیگار بکشه.

روز عید فطر

دیروز مامانم منو زد. اصلا نه قبلش رو یادم مونده نه بعدش رو. اما این از ذهنم بیرون نمیره. بعدم رفت برام عیدی خرید. ولی خیلی دلش نمیخواست عیدی رو بهم بده. فکر نکنم دلش میخواست. دلش میخواست من برم ازش معذرت خواهی کنم (!) و کلی تشکر کنم و بابت همه آزارهایی که خودش و پسرش بهم رسوندن ممنونشون هم باشم. خب من این کارو نکردم. اصلا دلم هم نمیخواست بدونم برام چی خریدن. این باعث میشه یه دختر قدرنشناس باشم؟ شاید. اما الان بیشتر از این حرفا روی روحم خنجول کشیدن که بخوام به این موضوع اهمیت بدم.

صبح برای صبحانه بیدارم کردن، در سکوت صبحانه خوردیم. بدون اینکه آزارم به کسی برسه یه گوشه برای خودم نشسته بودم که مامانم مثلا رو به بابام شروع کرد به حرف زدن : این لباسا رو ببریم مغازه عوض کنیم من سایز خودم بردارم.
بابا: نه خودش میپوشه. بیا برو اینا رو بپوش (رو به من). من سرمو بالا نیاوردم. هیچی هم نگفتم. بابام مخمو تیلیت کرد که برو بپوش پاشو برو امتحان کن و این حرفا. بلاخره بلند شدم. با اکراه. دلم نمیخواست جدا ولی بلند شدم. بابا سه تا کیسه خرید رو داد دستم و یه چیزایی در موردشون گفت ولی نمیفهمیدم چی میگه. چون مامانم از اون ور داشت غرغر میکرد. میگفت هدیه زوری که نیست نمیخوام بره بپوشه اینجوری با اکراه. مثل بچگیاش میمونه که هیچی راضیش نمیکرد . اینو که گفت کیسه ها رو پرت کردم یه گوشه و رفتم توی اتاقم. هم کتک بخور، هم زندگی ت زهرمارت بشه، هم حرف بشنو! هنوز اینقدر خار و خفیف نشدم که واسه چهار تا تیکه لباس حاضر بشم همه جوره حرف بشنوم. در ادامه حرفاش گفت: دیروز رو زهرمارمون کرده حالا دوقورت و نیمشم باقیه!!!!


دیروز بعد اینکه همه از خونه رفتن بیرون، تا قبل اینکه برگردن یه گوشه کز کرده بودم و انواع و اقسام نقشه ها رو توی ذهنم مرور میکردم. اینکه بذارم ازینجا برم. لااقل تا وقتی امتحانام تموم شه. چون تو این محیط اصلا نمیتونم درس بخونم و بدجوری هم عقب افتادم. اول میخواستم برم خونه خاله م. ولی اونا اسباب کشی دارن. عمه هام هم اصلا عمه نبودن برام که بخوام برم خونه شون! بعد به ذهنم رسید که برم خوابگاه پیش یکی از بچه های دانشگاه. اما محیط خوابگاه رو دیدم. اونا به زحمت برای خودشون جا دارن. منو نمیتونن جا بدن. بعد فکر کردم برم یه هتل ده روز بمونم. نمیدونم برم یا نرم. نمیدونم رام میدن یا نه. یه دختر مجرد رو راه میدن؟ از خودم هم هیچی ندارم. نه یه خونه دارم نه یه ماشین دارم نه پول اجاره خونه دارم. یک انسان کاملا مفلوکم که با این سن و سال نمیتونم برای خودم کاری کنم. بعد فکر کردم شاید اگه یه کار پیدا کنم، بتونم یه اتاقی چیزی اجاره کنم که فقط ازینجا برم. شاید اگه برم اینقدر ازشون بدم نیاد. اینقدر بهم آزار نرسونن و اینقدر حالم بد نباشه. خیلی بچه بی دست و پایی م. از این همه بی عرضگی خودم نفرت دارم و نمیدونم باید چیکار کنم. کاش میدونستم.


مامانم ناراحته. پسرش سیگار میکشه و اینو دوست نداره. بردنش دکتر روانشناس. گفته که این مشکل هویتی پیدا کرده و باید اینقدر بهش محبت کنین که از محیط خونه زده نشه. برای همین مامانم همه ش داره به پسر مریضش محبت میکنه که یه وقت از خونه فرار نکنه، خودشو نکشه، خلاصه اینکه از ترس از دست دادنش همه جوره دارن باهاش کنار میان. 

نه که قبلا اینطوری نبود. قبلا هم همینطور مهربون بودن. ولی حالا یه ترسی دارن. رابطه من و داداشم هم همیشه خراب و داغون نبود. جونمون برای هم در میرفت. از وقتی که اون سیگار لعنتی رو گرفت دستش تا مدت ها خواب راحت نداشتم. الان میدونه که همه ازش میترسن. از اینکه یه کاری دست خودش بده. برای همین اگه کوچکترین چیزی بر خلاف میلش پیش بره زمین و زمانو به هم میدوزه. اینقدر دیوانه بازی در میاره که به چیزی که میخواد برسه. عین یه بچه دو ساله میمونه. تنها فرقش با بچه دو ساله هیکل گنده شه.

منم همه جوره شو تحمل کردم. قبلنا میرفتیم تو اتاقش و کلی میگفتیم و میخندیدیم. اینقدر بلند میخندیدیم که بابام میومد دعوامون میکرد. اینقدر خوش میگذشت بهمون که هیچی برامون مهم نبود. نه سر و صدامون نه همسایه ها. با هم فیفا بازی میکردیم، در مورد درسامون با هم حرف میزدیم، در مورد اتفاقایی که برامون افتاده. هیچ بنی بشری نمی تونه ادعا کنه که رابطه خواهربرادری بهتری نسبت به اون رابطه ما داشته یا داره.

بعد به مرحله ای رسید که منو از اتاقش مینداخت بیرون. چند بار منو محکم هل داد تو دیوار و دستش روم بلند شد. من خیلی دلم میشکست ولی هیچی نمی گفتم. میگفتم الان حالش خوب نیست ولی واقعیت اینه که هیچ وقتم حالش خوب نشد. هیچ وقت بابت رفتارهایی که با من داشت معذرت خواهی نکرد. هیچ وقت متاسف نشد و ازون به بعد هیچ وقت نتونستیم دو کلمه با هم درست و حسابی حرف بزنیم.

اما اتفاقی که افتاد و باعث شد دیگه تحملم تموم شه، همون اتفاقی بود که تو پست قبلی تعریف کردم. 

روز آخر ماه رمضون که از خواب بلند شدم، تو ذهنم فقط این بود که ماشین رو ازش بگیرم. اول کلی فکر کردم. فکر کردم برم چرخای ماشینو پنچر کنم که هم اون دیگه نتونه سوارش بشه هم اینکه بابام هم بی نصیب نمونه. اونم تو حال بدم بی تقصیر نیست. اما بعدش گفتم از یه کار کوچکتر شروع کنم. جلوی چشم مامان و بابام سوئیچ ماشین بابامو برداشتم. سوییچ یدکش رو هم برداشتم و رفتم تو اتاقم قایمش کردم. خیلی حرکت بچگانه ای بود. باید با همون نقشه اولم پیش میرفتم. یه ساعت نگذشته بود که احمق، کل خونه رو روی سرش گذاشت. مامان و بابام میدونستن سوییچ دست منه اما بهش نگفتن. مامانم سوییچ ماشین خودش را داد دست پسره ی احمق و کلی التماسش کرد که آروم باشه. ولی اون الاغ کلی دیوونه بازی در آورد و خودشو به در و دیوار زد و بعدم از در خونه رفت بیرون. مامانم اومد تو اتاقم و باهام دعوا کرد. بابام اومد و باهام دعوا کرد. و منم به روی خودم نیاوردم. میدونستم چرا اینکارو کردم و نمیخواستم تسلیم بشم. مدام ازم میپرسیدن سوییچ کجاس. منم جوابشونو نمیدادم. دلم نمیخواست باهاشون حرف بزنم. تا اینکه مامانم هم قاطی کرد. داد و بیداد کرد و تو یه لحظه موهامو گرفت و با همه زورش کشید. خیلی دردم اومد ولی اون لحظه تو ذهنم این اومد که هم اون پسر وحشی ش منو میزنه هم خودش. فقط از دهنم در اومد: "چرا همه تون با من اینجوری میکنین؟" عجیب دلم شکست. تا ده دقیقه بعدشم مقاومت کردم. هر چی دلشون خواست بهم گفتن. اتاقمو زیر و رو کردن که سوییچ رو پیدا کنن. بعد دیگه تسلیم شدم. سوییچو دادم دستشون. ناکامی مطلق. بعد دو تاشون با نگرانی مدام به پسر آشغالشون زنگ میزدن که بهش بگن سوییچ رو پیدا کردن تو رو خدا نری خودتو بکشیا!!! اما اون کثافت برای اینکه اینا رو بیشتر حرص بده گوشی شو جواب نمیداد. مامانم حالش بد شد و .

واقعا برام مهم نبود و نیست. نه اینکه اون پسره خودش رو بره بکشه برام مهمه نه اینکه حال مامانم بد شده. هزار بار بهش گفته بودم و ازش خواسته بودم بخاطر اون پسره هیچی نفهم با خودش این کارو نکنه. چه کار دیگه ای از دستم بر میاد. اون که تباه شد شما هم برین خودتونو نابود کنین بخاطرش. چیکارتون کنم؟!

بابام اومد و پاشنه در اتاقمو که قفل کرده بودم از جا در آورد. درو که باز کردم گفت مامانت حالش بد شده میخوام ببرمش دکتر. همینجوری نگاش کردم و شونه بالا انداختم. گفت: تو هم میای؟ پوزخند زدم. چرا منم باید میرفتم؟! بعد کارایی که باهام کردین برای چی باید اصلا اهمیت میدادم؟ جواب ندادم. اونا رفتن بیرون و وقتی برگشتن حالشون خیلی خوب بود. اصلا نگران نباشین که کسی اون وسط طوریش شده. فهمیدم رفته بودن خرید. دکترشون خرید بود! برای اینکه به من احساس گناه بدن گفتن دارن میرن دکتر! اینم از زندگی منه.

مامانم اومد تو اتاقم. دلم نمیخواست حتی نگاش کنم. گفت بیا برای عید فطر برات عیدی خریدیم. فقط گفتم عیدی نمیخوام. دیگه نگفتم که عیدی؟! عیدی میخوام چیکار؟! دست از سر کچلم بردارین بذارین لااقل ازین خونه برم که یه خرده آرامش بگیرم. اینا رو پیش خودم نگه داشتم. اما ناراحت شد که چرا عیدی که برام خریده رو نگاه هم نکردم. واقعا جای ناراحت شدن داره؟! الان من باید ناراحت باشم یا شما؟ من باید شاکی باشم یا شما؟!

آخرش برای این سوختم که اون پسره کودن به مامانم گفته بود که : فیلم بازی کردم که سوییچو بهم بدین وگرنه حالم بد نشده بود! بخاطر فیلمی که اون الاغ بازی کرده بود از مامانم کتک خوردم و آخر مقاومتم شکست و تسلیم شدم. تقصیر خودمه. وقتی یه کاری کردم باید پاش وایمیسادم. نباید بهشون سوییچو میدادم. ولی اینقدر گفتن که الان حالش بده میره تصادف میکنه. میره خودشو میکشه. هر چی بشه تقصیر توعه؛ که بلاخره از رو رفتم.

هنوز هیچ کس از خودش نپرسیده این دختره که حالش خوب بود، یهو چی شد که با ما حرف نمیزنه. برام مهم نیستا، برام جالبه که برای اونا هم مهم نیست! احساس سر راهی بودن میکنم. هر چند اونم دیگه مهم نیست.


از وقتی اومدیم خونه جدید، اوضاع بهتر شده. همیشه نباید بدبختی هامو ببینم. این جزو اتفاقای خب زندگی مه که خب تبعاتی هم داشته. مثلا خونه مون مرکز شهره و دیگه ویوی سابق رو نداره. خونه قبلی مون ویوی پارک رو داشت و خونه قبل ترمون ویوی کل تهران.


حاشیه:

شاید بهتر باشه اشاره کنم که چرا ما الان در مرکز شهر بسر میبریم.

روزی روزگاری یه پسر وجود داشت که خانواده ش زیادی بهش بها میدادن. حتی خواهرش. اون نتونست مدرسه ای که همیشه میخواست رو قبول بشه. اما اون پسر باهوشی بود. برای همین یکی دیگه از مدارس غرب تهران رو قبول شد. اما خونه اونها خیلی به اون مدرسه دور بود و در شرق تهران قرار داشت. لذا مادر و پدر تصمیم گرفتن خونه ای که در اون هستن رو بفروشن و به غرب تهران تغییر منزل بدن تا پسر گوگولی شون بتونه با خیال راحت درس بخونه. در این بین دخترشون بوق بوده و نظراتش اهمیتی نداشت. در هر صورت این اتفاق افتاد و اونها یکی از بهترین خونه های تهران رو از دست دادن (بدون کوچکترین اغراق) و وارد خونه ای شدن که آفتاب بر اون نمیتابید. دختر خانواده دچار مشکلات جدی جسمی اعم از کمبود ویتامین دی و کرختی دست و پا و غیره گشت و خدا رحم کرد که در اون خونه نمرد. پس از چند سال که دوران دبیرستان این پسر به سر اومد اونها مجددا تصمیم گرفتن که از اون خونه به شرق تهران برگردن ام اوضاع اقتصادی جوری شده بود که دیگه اینکار امکان پذیر نبود. لذا اونها به مرکز شهر رفته و غیره. اما تمام این مصیبت ها قابل تحمل بوده و الحمدلله رب العالمین سقفی بالای سر آنها بود. لکن چیزی که بسیار سوز به جگر آنها می انداخت این بود که همون پسر بی چشم و رو زل زل توی چشای ننه باباش نگاه میکرد و میگفت می خواستین بخاطر من خونه عوض نکنین!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! و مقادبر بیشتری علامت تعجب !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اتمام حاشیه/.


حالا من یه اتاق واقعا خوشگل دارم و از زندگی م هم راضی هستم. درسته اوضاع اقتصادی اونقدر خیته که نمیتونم مثل قبل اورت خرج کنم اما اشکالی نداره من همیشه فکر میکنم که پایین دستی های من چطور هستن و الان اصلا خودمم راغب نیستم مثل قبل خرج کنم. درسته الان یه کامپیوتر احتیاج دارم و پولشو ندارم که بخرم ولی اشکال نداره زندگی بدون کامپیوتر هم میگذره بقیه موارد هم بماند.

اما اینا مسائل اقتصادی بود و واقعا برای من در درجه اهمیت دوم هست. اون چیزی که اهم ه روحیه مه که بشدت بالا رفته. از وقتی که اومدیم اینجا و من بجای ماشین سواری مجبورم از مترو و اتوبوس استفاده کنم (از تاکسی سوار شدن نفرت شدید دارم) حالم بهتره. چراشو نمیدونم ولی احساس میکنم بیشتر زنده م. از وقتی تو محله مون سر ظهر و غروب صدای اذان بلند میشه روحم به آرامش بیشتری رسیده. درسته که داداشم گاهی سوهان روحمه و هر وقتم که به اون کارایی که باهام کرده فکر میکنم دیگه دلم نمیخواد ریختشو ببینم اما تو این خونه تحمل این چیزا راحتتره.

بعضی وقتا که یاد خونه قبلی مون میفتم استرس شدیدی میگیرم و حالم بد میشه. فکر نمیکردم که اینقدر اون خونه تو خاطراتم هم آزارم بده. تنها دیدگاهی که ازش دارم یه جای تاریک شلوغ با فضایی گرفته س. روز آخری که اونجا بودیمو به یاد میارم که برای آخرین بار با خونه خدافظی کردم و بهش قول دادم که دلم براش تنگ نمیشه. و جالبه از روز اولی که وارد این خونه شدیم، تو دلم میگفتم اینجا "خونه" س! حسی که در تمام مدت پنج سال نتونستم به خونه قبلی داشته باشم.


یه چیزی که دلم میخواست تو این خونه بهش برسم و رسیدم این بود که ورزش رو دوباره شروع کنم. الان شش ماهی هست که ورزش میکنم و واقعا تو روحیه م تاثیر زیادی داشته. با اینکه جسمم یه کمی ناقصه برای ورزش مورد علاقه م ولی بدنسازی هم ورزش بدی نیست و خدا رو شکر که میتونم انجامش بدم.

اینا خوشبختی های کوچیک زندگی منن. باید قدرشونو بدونم. 


دیگه کارش به جایی رسیده که توی خونه سیگار میکشه!

توی خونه!

توی خونه آخه لامصب؟!؟!؟!؟!

بلند شو برو تو حیاط خب بکش اینقدر بکش که سرطان بگیری! ولی چرا من بدبخت نباید تو خونه خودم هم احساس آرامش کنم؟!

کی میشه اپلای کنی بری راحت شم از دستت


به هر کسی که رو بدی از سر و کولت بالا میره

میخواد یه آدم غریبه باشه

میخواد یه دوست باشه

یا حتی خاله خودت

ما خانوادگی فوتبالی هستیم

"لنگی" هم از دهنمون نمیفته. به طرفداران تیم لنگ صغیر میگن لنگی. لنگ دستمال قرمز رنگیه که کاربردهای فراوونی داره. لنگی یعنی طرفداران لنگ. به منظور تحقیر هواداران تیم لنگ بکار میره و لفظ دوستانه ای نیست. اما فحش هم نیست.

داداش احمقم به خاله م گفته بود که خانواده م به دوستام فحش میدن. (به دروغ) 

دیروز یه کلمه از دهنم در اومد که فلانی لنگیه. خاله هم شورو کرد به سرزنش ما. که ما بی ادبیم. به مامانم گفت تو دکتری نباید ازین حرفا بزنی. به منم گفت. من به جهنم. من تو دلم گفتم باشه شما زورو و حرفی نزدم. مامان بیچاره م هم حرفی نزد ولی ناراحت شد. بعد خاله م گفت همین حرفا رو میزنین که پسرتون ازتون فاصله میگیره دیگه.

بوووووم

اند آو ریلیشن شیپ

بهشون اعتماد کن و مشکلات رو براشون بازگو کن و در نهایت فقط بخاطر یک کلمه لنگی کل خانواده رو شست پهن کرد تو ایوون.

من برام مهم نبود

ولی مامانم امروز اومد پیشم و با بغض گفت: به خاله ت اینا چیزی نگو. بذار مسائل خانواده مون پیش خودمون بمونه. وگرنه بعدا سو استفاده میکنن.


چرا واقعا آدما باید اینقدر رها کنن نفسو، هر جایی که لازمه بکوبن تو سر بقیه تا حرف خودشونو اثبات کنن؟

الان واقعا از دستشون ناراحتم.

خوشحالم که وقتی داشتن میرفتن خداحافظی خاصی باهاشون نکردم. روبروسی و اینا اصلا.

فقط خیلی خشک : خدافظ


من یک دخترم که متاسفانه با وجود تفاوت های فاحش با بقیه دخترا، هنوز قلب دارم و ممکنه آدما رو دوست داشته باشم، بهشون عادت کنم و غیره. خب من ازین قرتی بازیا خوشم نمیاد و دوس پسر ندارم و نخواهم داشت. ولی دیروز یه پسری که برام خیلی هم عزیز بود بهم گفت تو باید خودتو اصلاح کنی! پرسیدم چطوری؟ گفت باید بیشتر دختر باشی! . باشه. چی؟!
ینی چی که بیشتر دختر باشم؟ جواب داد: ینی به چیزایی که باید اهمیت بدی و بی تفاوت نباشی، زیاد فوتبالی هستی و کل کل میکنی، و فحش هم میدی. اینا کارای پسراس !
خب من دیروز متوجه شدم که یه سری چیزا هست که نمیدونم چی ن ولی باید بهشون اهمیت بدم
متوجه شدم که باید دیگه فوتبال دوست نداشته باشم و در نتیجه فوتبالی نبودن، کل کل هم نکنم
در ضمن فحش ندم چون فحش هم ظاهرا جنسیت داره و مخصوص اقایونه. منم یه دخترم و نباید فحش بدم :))
توی جامعه جنسیت زده ای زندگی میکنیم
و جامعه ای که عقلشون به چشمای کورشونه
مدت هاست متوجه شدم که اگه بخوام توجه پسریو جلب کنم باید زحمت بکشم :)) ینی هیچ پسری ناخودآگاه توجهش به من جلب نمیشه. چون من اصلا دختر نیستم. یعنی باید تلاش کنم که دختر باشم تا توجه پسری بهم جلب بشه.
خب شاید من اصلا واقعا دختر نیستم
اگه دختر بودم مثل دوستای لوس و ننرم بودم :)) الان شوعر کرده بودم و داشتم به شوعرم خدمت میکردم :))
از خدا خواستم که منو زودتر نجاتم بده
ولی میدونم که حالا حالاها این اتفاق نمیفته. چرا باید بنده گناهکارشو نجات بده.
این دنیا عذاب من و جهنم شخصی منه
امیدوارم لااقل اون دنیا دیگه دست از سرم بردارن
.
.
.
کاش میتونستم خلق کنم
دنیایی رو خلق میکردم که هیچ دختری توش احساس ناخواسته بودن نداشته باشه

امشب یکی از سخت ترین شب های زندگی مو گذروندم

فکر نمیکردم به اینجا برسم که الان اینا رو تایپ کنم

تا مرز سکته رفتم

نه دراماتیکش نمیکنم

نمیتونستم نفس بکشم و تا حالا این اتفاق برام نیفتاده بود

من یه طوطی دارم

که جونم به جونش بسته س

همه چی به طوطی م مربوط میشه. یعنی از زاویه دید من اینطوره. بذارین اصلا از اول بگم.

از خدا پنهون نیس، از شما چه پنهون که یه جایی ویلایی داریم نه چندان بزرگ. گفتیم 12 فروردین بریم اونجا، 13 بدر اونجا باشیم و اگه خیلی سرد نبود تا 16 فروردین بمونیم. خاله اینام هم 13 ام اومدن اونجا. خدایی خیلی سرد بود ولی خیلی بهتر شده بود. روز دوازدهم بیچاره شدیم از سرما ولی سیزدهم آفتاب شد و هوا عالی بود. کلی بازی کردیم و خوش گذشت. همممم

باشه راستشو میگم. روز سیزدهم به ظهر نرسیده بود که خبر تصادف داداشم کودنم اومد. جوری تصادف کرد که ماشین بابام با خاک یکسان شد و خدا بهش رحم کرد که فقط سرش شکست. خدا رو شکر اورژانس که زنگ زد به بابام من برداشتم و نذاشتم اونا بفهمن. خیلی آروم آروم خبرو به مامانم دادم که نترسه. وگرنه نمیدونم چی میشد دیگه. ما پولدار نیستیم. ماشین بابام یه سمند قراضه س که نمیتونه عوضش کنه چون پولشو نداره. اینا مهم نیست. بهرحال ما دیگه ماشین نداریم. داداش ابلهم همیشه میگفت این ماشین مال منه و نمیذاشت هیچ وقت ما سوار شیم. اینقدر هم بد رانندگی میکرد که من دلم نمیخواست سوار ماشین بشم وقتی اون پشت فرمونه. نه که بترسم. بدم میاد از نوع رانندگی ش. همه شخصیت آدمو زیر سوال میبره. عین لاتا رانندگی میکنه. بهرحال، من شب قبل حرکت با همه طی کرده بودم که اگه اون بشینه پشت رل من نمیام. چون طوطی م میترسه. ولی بابام اصلا تلاش هم نکرد که پشت فرمون بشینه و سوئیچو کلا داد به ابله خان. در طول مسیر یک دور با همه مون دعوا کرد که به من نگین چطور رانندگی کن من بهترین راننده تاریخم فلان. فرداش بهترین راننده تاریخ تصادف کرد و خدا بهش رحم کرد که نمرد. جالبه بدونید در اون تصادف احدی مقصر نبود. خود شاسگولش منحرف شده بود چون او بهترین راننده تاریخه :)

این بخش اعظم ماجرا بود. من خیلی ناراحت ماشین بودم اما الان دلم خنک شده و امیدوارم خسارت های بیشتری هم به خانواده وارد بشه تا شاید جگرم حال بیاد. البته خسارتش از جانب اموال من نباشه :| وقتی اوشگول رو از بیمارستان آوردن خونه کلی خودشو چس کرد تا ننه بابا منتشو بکشن. بابا بهش گفت فدای سرت. فدای سرت؟!؟!؟! خب باشه. بابا یه کم لارجه و پول براش چرک کف دسته. حالا فست فوروارد نمیخواستم برگردم. میخواستم تا 16 بمونم. ولی ما ماشین نداشتیم و باید به زور توی ماشین خاله اینا جا میشدیم و بر میگشتیم. اونا دو تا ماشین داشتن البته. من + مامان + بابا + طوطی + اوشگول + راننده. قفس طوطی من خیلی بزرگه و به اندازه یک نفر جا میگیره بلکه هم بیشتر. من میخواستم چیزهایی رو با خودم بیارم که بخاطر تنگی جا نتونستم. بخاطر تنگی جایی که احمق باعث و بانی ش بود. اما اشکال نداشت. (حالا مثلا) تا لحظه آخر می گفتم چطوری میخوایم جا بشیم؟؟ و کسی بهم توجه نمیکرد. ما وسایل زیادی هم داشتیم چون قرار نبود برگردیم به این زودی. ولی خانواده اصلا براشون مهم نبود که من طوطی م چی میشه. هر کسی یه پیشنهاد داد. ولش کنیم بره. دستت بگیر طوطیو! طوطی تو بما چه !!!!!!! و ازین قبیل پیشنهادها. بالاخره قرار شد قفس طوطی رو بذاریم رو پای شاسگول. البته بقیه هم بقیه بار ها روی پاشون بود چون بینهایت بار داشتیم. تو این مدت من کلی از بابام فحش شنیدم. بهش میگم برای چی بمن اینجوری میگی؟! به اون پسرت بگو که عامل این وضعیته! به اون میگی فدا سرت فحشاشو بمن میدی!!!! و خب بابام جوابی هم نداد بهم. نمی خوام یادم بره که تو ماشین چقدر گریه کردم . wish that you were here  رو پلی کردم و گریه کردم. خیلی بی صدا. برای همین گریه دردناکی بود چون قلمبگی توی گلوم هیچ وقت رفع نشد. ده دقیقه نشده بود که راه افتاده بودیم که پسره اوشگول که بغل من نشسته بود گفت حالت تهوع داره و ماشینو نگه دارن. من شصتم خبردار شد که داره فیلم بازی میکنه و خودم رفتم بجای اون وسط نشستم و قفس رو گذاشتم رو پام. چرا؟ چون تو اون جاده سرد دو تا در ماشینو باز گذاشته بودن تا آقا عوق مجازی شو بزنه. هر چی گفتم پرنده م سرما میخوره محلم نذاشتن و حتی بابام برگشت گفت برو بابا. برای همین کوتاه اومدم. بعد اینکه اینکارو کردم سی ثانیه بعد ماشین راه افتاد. چون اقا مشکلش حل شده بود. دیگه قفس رو پاش نبود. درها رو که بستن دیدم شیشه ها رو دارن پائین میدن. هزار بار گفتم شیشه ها رو بدین بالا طوطی م یخ میزنه. اما خب کسی محلم نذاشت. منم سرمو گذاشتم رو قفس و گریه کردم کاملا بیصدا. دست خودم نبود. فکر میکردم که هر آن ممکنه طوطی م بمیره از فکرش اینقدر حالم بد میشد که نمیتونستم نفس بکشم. به خدا میگفتم خدایا من که نمیتونم شیشه رو بدم بالا فقط خواهشا من الان خوابم ببره تا دم خونه وگرنه به خونه نرسیده سکته میکنم. و واقعا فکر میکنم اگه بالاخره یکی شیشه رو بالا نمیداد سکته میکردم. الانم منتظرم تا این طوطی م طوریش بشه که بذارم ازین خونه برم. ینی واقعا اگه بلایی سرش بیاد. سرما بخوره یا هر چی، من ازین خونه میرم حتی شده وسط خیابون میخوابم ولی میرم. امشب فهمیدم که اولویت زندگی م فقط طوطی مه. با فهمیدن این موضوع احساس تنهایی میکنم. تنهایی سوت و کور بدیه. غرق توی صورت های فلکی، کمربند جبار، دب اصغر. غرق توی کهکشانی پر از آدم. اینقدر تنها.


حالت تهوع دارم

مسموم نشدم

ویروسی هم نیست

حتما دلیلی دارد ولی الان حدود 4 ساعت از آخرین باری که غذا خوردم میگذره و من هنوز غذا رو تو معده م احساس میکنم

طبیعیه؟ جایی خونده بودم 2 ساعت طول میکشه تا غذا هضم بشه. پس چرا من هنوز بوی غذا رو از اعماق معده م احساس میکنم؟

حتی نوشتن این چیزا باعث میشه دلم بخواد دوباره عوق بزنم

عالی شد


دچار تناقضات شدید شدم

از خودم میترسم

این همه سال خودمو حفظ کردم و هیچ کاری نکردم. نه اهل رفیق بازی و پارتی بودم نه دوس پسر و این مزخرفات

ولی حالا یه جوری سر شدم که نمیدونم دیگه چه کاری ازم بر میاد

یه مهمونی شرکت کردم که همه دختر بودن ولی یه سری کارایی کردم که اگه حالم خوب بود عمرا نمیکردم. یه چیزایی دیگه برام مهم نبود که قبلا بود و همین منو میترسونه. از تغییر نمیترسم. از عاقبتم میترسم. به خیلیا هم گفتم اینو. گفتم که میترسم از خودم ولی کسی جدی نمیگیرتم. میترسم آخرش برم همون سمتی که همه رفتن. خیلی ترسناکه. یه عمر به یه چیزی اعتقاد داشته باشی و یهو به دلایل نامعلوم همه چیو بذاری زیر پا و بشی جزو همونایی که هیچ وقت خوشت نمیومد ازشون. 

اکانت اینستاگرامم رو دورادور چک میکنم. ینی میرم فقط ببینم کسی دایرکت داده یا نه. فقط یه دختری حالمو جویا شده. بقیه هم چرت و پرت. اون یه نفرم جوابشو ندادم البته. در همین حد بی ذوق. آخه میخوام چیکار نگرانمین؟ نگرانی تونو نمیخوام. همراهی تونو میخواستم. از یکی دو نفرتون محبت میخواستم نهایتا همین. کسایی که برام مهمن تو این چند وقت دیدمشون. بقیه هم خب . هر چی هم هست ادعاهای مجازیه. کیه که اونقدر مرد باشه که پاشه بیاد خودمو ببینه؟ من آماده م. هر روزم میتونم ببینمتون. هستین؟

پسره هنوز هیچ پیامی نداده. براش سوال هم نشده که من کوذوم گوری م. چون من خودم همیشه پیام میدادم. و خب من هر روز بالغ بر شونصد تا استوری میذاشتم. الان بیش از دو هفته س که هیچ استوری نذاشتم و از بین اون همه فالوعر فقط یک نفر پرسیده کجایی. اما از هر کی انتظار نداشتم ازین پسره داشتم.

مرحله بعدی به قهقرا رفتن من اینه که با یه پسری دوست شم. اگه موردشو پیدا کنم فکر کنم دوست شم باهاش. ینی لب پرتگاه وایسادم قشنگ. دارم پرت میشم. خودم میدونم. فقط اگه قراره پرت شم لطفا هیکلی و ورزشکار باشه:))

ممکن هم هست که توی همین مراحل گند زدن به خودم با یه دختری دوست شم. اینم ازم بعید نیست. دیگه آخرای کارمه. فکر کنم اگه خدا منو الان ببره در حقم لطف کرده. با اینکه سخته بهش فکر کنم و نمیخوام هم بمیرم اما حقیقت داره. فکر نکنم هرچی از عمرم بگذره بهتر از این بشم.

الان چی دلم میخواد؟

دلم میخواد غرق شم. کسیو نفهمم. فهمیده نشم. نبینم. دیده نشم. نشنوم شنیده نشم. فقط هجوم آب گرم اقیانوس باشه که به جمجمه م فشار میاره و صداهایی که فقط زیر آب شنیده میشن. یه جور سکوت. یه جور س. چشمم به هاله نوری باشه که از سطح آب دیده میشه. و خب نه. مثل فیلما نیس که لحظه آخری یه پیکریو ببینم که بیاد و نجاتم بده. من فقط چشمامو میبندم و اجازه میدم ریه هام پر بشن. درد کمتری داره. هر چی کمتر مقاومت کنم راحتتره.

{ای کاش اعتقاد به آخرت نداشتم و با خودم میگفتم و اون دنیا هم در آرامش به بهشت میرم ولی خب . خودم میدونم چی در انتظارمه. پس بهتره تلاشمو بکنم تا میتونم زنده بمونم. چون بعدش نیستی نیست. بهشتی هم در کار نیست. قراره حسابی داغ بخورم. خدا رحم کنه.}


امروز فهمیدم شرایط فرزندآوری رو به کل از دست دادم. یکی گفت مادر باید با ادب باشه وگرنه بچه بی ادب میشه هیچ کاریشم نمیشه کرد. خب من که نمیخوام بچه بی ادب پس بندازم مردم لعنتم کنن تا قیام قیامت. ادبم که نمیشم. بد دهنا. اصلنم به قیافم نمیاد. خو اینم از اعتراف امشب


مرده شور این دنیا رو ببرن
به مرحله ای رسیدم که عین کتابا که مراحل برانگیختگی رو با جزئیات توضیح میدن برا پسره باید آب دهنمو قورت بدم یقه مو شل کنم برم وسط سرما بشینم تا بتونم به زحمت نفس بکشم. حالا سیندرلای از نوع پسرش نبودا نیاز با آدم چی میکنه :)) وگرنه دلیل دیگه ای نداره هزار جور فکر آشغال بیاد تو ذهنم وسط خیابون. دوباره تاکید میکنم تف به این دنیا که همه ش گیر یه چیزی هستیم. کی میشه آزاد بشیم.

کتابی که میخونم تینیجی عاشقانه س. بامزه س. این خیلی مهم نیست. می خواستم بگم که ظاهرا تو بلاد کفر آدما . ینی دختر پسرا، یه آهنگ دارن. یه آهنگ برای خودشون که براشون معنی خاصی داره. و من متاسفانه باید به عرض خودم برسونم که من یه آهنگ با یه نفر دارم که هر دو هفته یه بار به یادش میفتم و امشب وقتی متوجه این موضوع شدم کتابو پرت کردم یه گوشه و فهمیدم که هنوز جاش درد می کنه. لعنتی لعنتی لعنتی


دارم توی خودم دنبال دلیلی میگردم که امروز احساس بدی دارم.

یه چیزی هی عقب میره تو ذهنم و بهش دسترسی ندارم.

به هدفون جدیدی که خریدم نگاه میکنم. خرابه. باید بدمش گارانتی و فلان و دردسر و کوفت. حالم بدتر میشه. میگم شاید بخاطر همینه احساس بدی دارم.

نمیفهمم چرا

ولی میدونم دلیل واقعی ش همین نیس. بهرحال جوابی ندارم.


دارم توی ذهنم تصور میکنم که رفتم پیش یه روان درمانگر


- خب چرا امروز اومدی اینجا؟

- نمیدونم.

- همممم خب ولی چی باعث شده فکر کنی احتیاج به درمان داری؟

- نمیدونم شاید یه کمی احساس افسردگی میکنم. ولی فکر کنم تو این زندگیامون همه مون یه کم احساس افسردگی میکنیم.

- شاید همینطوره . خب از خودت برام بگو .

- از کجا شورو کنم؟

- درس میخونی؟ کار میکنی؟

- آره دانشگاه ارشد میخونم. یه جایی هم کارآموزی کار میکنم.

- وقتت حسابی پره آره؟

- آره تقریبا وقت برای خودم ندارم.

- تو وقتای بیکاری چیکار میکنی؟

- فیلم میبینم کتاب میخونم با طوطی م بازی میکنم .

- طوطی داری؟ 

- آره. اسمش دینو عه.

- همممم خب رابطه ت با پدر مادرت چجوریه؟

- دوستشون دارم، دوستم دارن. 

- خواهر برادر داری؟

- یه برادر کوچیکتر

- اون چیکار میکنه؟

- ول میگرده

- عجب! رابطه ت با اون چجوریه؟

- متوسط رو به پائین!

- ینی چی؟

- حرصمو در میاره، احمقه. بهم توهین میکنه.

- با پدر مادرت چجوریه رابطه ش؟

- بیخود و مزخرف. اذیتشون میکنه. مدام پول ازشون میگیره و به باد فنا میده. سیگار میکشه. آدم بیخودیه. البته اینجوری نبود ولی شده.

- چقدر فکر میکنی این موضوع روی تو تاثیر گذاشته؟

- هممم خب خیلی. اذیت میشم. نمیفهمم چرا. سعی میکنم بهش اهمیت ندم و واقعا فکر نمیکنم دلیل اصلی افسردگیم این باشه.

- فکر نمیکنی شاید این موضوعو پس ذهنت روندی برای همین نمیخوای بهش اهمیت بدی؟

- نه.

- چه قاطع! باشه. پس .

- نمیدونم چمه! نمیدونم چمه! نمیدونم چمه! کلافه م که نمیدونم چمه! کلافه م که مدام باید اشکامو پس بزنم چون نمیدونم چرا دارن سرازیر میشن! کلافه م از همه چی. از چیزی که هستم از چیزی که بودم از چیزی که میخواستم باشم و چیزی که میخوام بشم. از ندونسته ها کلافه م. از چیزایی که بهش نرسیدم و نشد که بشه. از کارایی که باید بکنم تا بتونم زندگی مو ادامه بدم. کارایی که دوستشون ندارم کارایی سرد. از بغضای الکی الکی م از لباسایی که دارم از اعتقاداتی که دارم از روابطی که دارم از اخلاقام از دری دریم هایی که همیشه دارم و نمیتونم جلوشونو بگیرم. از احساساتم از ضعیف بودنم . دوستامو میخوام عوض کنم . خودمو میخوام عوض کنم . نمیخوام دیگه اینی که هستم باشم چون خسته م ازش. چون اینی که بودم به هیچ کارم نیومد. چون خوب بودن و مسلمون بودن به دردم نخورد حتی نتونست ته دلمو گرم کنه. میخوام یه چیز جدیدو تجربه کنم. مجبورم. چون اگه نکنم تا اخر عمرم خودمو سرزنش میکنم. اگه عمرم طولانی بشه البته. که بعید میدونم. نمیدونم دارم چیکار میکنم. نمیدونم چرا الکی دارم میچرخم. توی مغزم همه چیز آشفته س .و هیچ اتفاق خوبی هم تو زندگی مون نمیفته که یه مدت دلم خوش باشه. همه ش بدبختی و بدشانسی. بعد به خودم میگم که بدتر میتونست باشه و وواقعا خدا رو شکر میکنم ولی از احساسه دست من نیست. این احساس بد از روی ناشکری نیست. میفهمم نعمتایی که دارم با ارزشن. ولی با این حال احساسه از بین نمیره. و بعد فقط احساس بدتری بهم دست میده چون ناشکری کردم و چشمامو روی خوبیا بستم. اما بازم میگم اینا دست من نیست . همه احساساتم خودشون میان و میرن. الان احساس میکنم بهترین دوستم هم نمیخواد این روی بد منو ببینه. هیچ کس نیست که بتونم اینا رو بهش بگم. چون هیچ کس نمیفهمه. و بدتر . هیچ کس اهمیت نمیده.



میخواستم یه چیزیو بگم

ولی خب یادم رفت در عوض دری وری میگم

فردا مهمون داریم

میخوام برای دینو قفس جدید بخرم ولی فکر کنم خیلی گرون بشه و کسی متقبل نشه هزینه شو:))

میخوام دینو رو ببرم دامپزشکی تعیین جنسیت کنم و یه جفت هم براش بگیرم بعد بچه پس بندازن نوه های خوشگلمو ببینم. اسم عروسمو میخوام بذارم جو. امیدوارم که دینو واقعا پسر باشه چون اونوقت اسم گذاریم خراب میشه

باید الان آماده شم برم باشگا

.

.

.

.

نه هیچ مدله یادم نمیاد چه کشفی کرده بودم که میخواستم اینجا بنویسم.

ما هیچ ما نگاه 

من اگر سایه هیچم تو فلان

خدافظ


امشب رفته بودم دانشگاه

دلم میخواست ببینمش

ولی ندیدمش

چون نیومده بود!!!!!! :))

چرا شو نمیدونم لابد داره با سگش وقت میگذرونه. یا مثلا با دوس دخترش.

دلم تنگ شده بود خو

حق ندارم؟؟؟؟؟؟


دوست داشتن شجاعت میخواد نه؟

شاید من شجاعتشو نداشتم

اینایی که عاشق میشن . قلبشون میشکنه ولی بازم عاشق میمونن . اینا خیلی شجاعن بنظرم

نمیخوام بگم من نمیتونم . ولی تا حالا نتونستم که اینجوری ناگهانی عاشق کسی بشم که واقعیه و صدامو میشنوه و منو میبینه. چرا؟ چون یه بزدلم صد در صد همینه.


مامان و برادر رفتن مشاوره معلوم نیس چی گفتن. مامان هم تعریف نمیکنه که چی شده. فقط گفت مشاور گفته باید خواهر و پدر هم باشن. منم به فاصله صدم ثانیه جبهه گرفتم و گفتم من هیچ قدمی در راستای بهتر شدن این رابطه بر نمی دارم. اگه بگه تخریبش کن چرا ولی درستش نمی کنم. نمیخوام درستش کنم. دیگه ریده دیگه. گندیه که زده. خواهرشو از دست داده. تمام.

حالا دارم فکر میکنم برم مشاور بهش بگم منو زورکی آوردن منم حرف تو رو گوش نمی دم ولی دوس داری خودتو خسته کن. بعد می گه پاشو برو و راحت میشم میام خونه. شایدم نگه پاشو برو و اصرار کنه تا اشک منو در بیاره بعد بگه دیدی؟ دیدی هنوز برات مهمه؟ و من آجر پرت کنم تو صورتش. ممکنه برم و هر اتفاقی بیفته. ممکنه از اون پسره منگل شورو کنه بعد ببینه نهههه من دیوونه تر از اونم :)) و بعد کلا بگه شما اورژانسی هستی باید بستری شی. خلاصه که هر چیزی محتمله.

ولی تا نرم از زیر زبون ننه م نکشم بیرون نمی تونم قطعی بگم.

برم ببینم موفق میشم یا نه


هر بار که یه چیزی می شد می گفتم میام اینجا مینویسم و ثبتش میکنم. ولی دیگه واقعا حوصله ندارم. وگرنه باید همه ش اینجا باشم. همه ش داره یه چیزی میشه

اون پسره که باهاش قهر بودم عن آقا بالاخره فهمید که باهاش قهرم. دیشب از ساعت 9 تا 12 باهام داشت حرف میزد. البته بیشتر زر می زد تا حرف. نمیخواستم اعتراف کنم اما با وجود اینکه بخاطر حرفاش نبخشیدمش دیگه از دستش عصبانی نبودم. الان هستم. دیشب هم یه خوابای مزخرفی دیدم که عن آقا توش بود. از دستش تو خوابم راحت نیستم.

یه جاهایی باید می بود که نبود و یه جاهایی هم نخواهد بود و من از این بیشتر از هر چیزی ناراحتم. با اینکه میدونم نباید باشم. خودشو جر داد که من این حرفا رو بهش بگم ولی نمیگم. یه جاهایی واقعا دلم میخواست بتونم باهاش حرف بزنم اما نمیتونستم. غرورمو نمیشکنم به این راحتیا. ولی اونم سعی نکرد باشه و اهمیتی نداد. اون موقعی که واقعا ناراحت بودم تو اوج ناراحتیم اون حرفای مزخرفو تحویلم داد و بعدش که واقعا نیاز داشتم بهش کلا نبود و دیگه الان مهم هم نیس. میخواستم باشه. تو خیالاتم. اما نشد و خیالاتم ته کشید و با واقعیات روبرو شدم. بدترین چیز برای یه رابطه همینه. که دختر با واقعیات روبرو بشه. اون وقته که عقلش سکانو میگیره دستش و یه دختر عاقل هرگز خودشو کوچیک و بدبخت یه پسر نمیکنه. ازین به بعد زجر هم بکشم برام مهم نیس. خودم تنهایی زجر میکشم


خب کار این وبلاگم تموم شد. همه مطالب آرشیو می شن. این که توی فضای مجازی هم آسایش ندارم و یه فضولی مدام دنبالمه که نمیدونم کیه و چی میخواد از جونم نشاندهنده شانس تخمیه منه. امیدوارم روز خوش نبینی اسکل جان. خدافظ وبلاگ نویسی. سلام دفترچه خاطرات قدیمی. اینم برای تو فضول اسکل من. آدرستو بفرس پست کنم برات:


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها